فِرَنسیس بِیکِن: آخرین مصاحبه
فِرَنسیس جاکوُبِتی
در پاییز ۱۹۹۱، عکاس اهل جزیرۀ کوُرس، فِرَنسیس جاکوُبِتی، شروع به گرفتن پرترههایی از فرانسیس بیکن کرد که حاصل آن مجموعهای استثنایی بود. دوست نزدیک نقاش، میشِل آرشَمبو، جاکوبتی را به فرنسیس بیکن معرفی کرد، که آن موقع معروف بود در برابر قرار گرفتن مقابل دوربین مقاومت میکند. آنها به خوبی با هم کنار آمدند، و طی چند ماه بعد، یازده بار برای ناهار یا شام، یا جلسات طولانیِ عکاسی در سوئیتهایی در دو هتل در لندن یا استودیویی اجارهای، با هم ملاقات کردند.
به نظر میرسید بیکن رویکرد سیال و با تکنیکِ پایینِ جاکوبتی را دوست داشت و از آن استقبال میکرد. “هیچ نوری همراه نداشتم. در استودیو یک لامپ مهتابی بلند پیدا کردم و خیلی از پرترهها را با استفاده از آن گرفتم.” جاکوبتی از نقاشیهای بیکن الهام میگرفت، و بسیاری از پرترهها موتیفهای آشنا – لاشههای آویخته از قلاب، یک لامپ – و رنگهای مورد استفادۀ نقاش را منعکس میکنند. عکسهایی دو لَتی و سه لَتی، و سکانسهای چشمگیری از بیکن در حال نقاشی در این مجموعه وجود دارد. و در حالی که جاکوبتی کار میکرد، آنها با هم حرف میزدند. در پایان تصمیم گرفتند مصاحبهشان را با ویدیو ضبط کنند.
به گفتۀ جاکوبتی، “بیکن از این فرایند خیلی لذت میبرد. معمولاً از این که ژست بگیرد نفرت داشت. به من میگفت، خیلی خجالتیام. از خودم متنفرم. شبیه جغدم. ولی بیکن خیلی زیرک بود. من از همه عکاسی کردهام – پیکاسو، دالای لاما، یِهودی مِنوهین، اینشتین، … اما هیچ کسی را به زیرکی او ندیدهام.”
آنها برای آخرین بار در اوایل ۱۹۹۲ همدیگر را ملاقات کردند. بیکن در آوریل همان سال درگذشت. یازده سال طول کشید تا جاکوبتی بلاخره کار را جمع و جور کند و چاپ آن عکسها را انجام بدهد، که حالا برای اولین بار در گالری مالبورو در لندن به نمایش درآمدهاند (ژوئن ۲۰۰۳). گذشتِ زمان چیزی از تاثیر آن عکسها نکاسته، و از صداقت و صراحت سخنان هنرمند کم نکرده است.
فرنسیس جاکوبتی: از کودکیات برایم بگو.
فرنسیس بیکن: بیش از همه این که خجالتی بودنم را به یاد دارم. احساس خوبی راجع به خودم نداشتم. مردم مرا میترساندند. احساس میکردم طبیعی نیستم. این حقیقت که آسم دارم مانع از آن بود که به مدرسه بروم؛ تمام وقتم را با خانواده و کشیشی که به من درس میداد میگذراندم. به همین خاطر دوستی نداشتم، خیلی تنها بودم. یادم میآید خیلی گریه میکردم. وقتی به کودکیام فکر میکنم، چیزی خیلی سنگین، خیلی سرد، مثل یک قالب یخ را میبینم. فکر میکنم به عنوان یک کودک، شاد نبودم. فقط یک چشمانداز داشتم: که از آن همه چیز را میدیدم. به این خجالتی بودنم را اضافه کن … مثل یک بیماری بود، غیرقابل تحمل. بعدها، فکر کردم یک پیرمرد خجالتی چقدر مسخره است، بنابراین سعی کردم تغییر کنم. اما فایده نداشت. هرچند به لحاظ مالی واقعاً مشکلی نداشتیم (خیلی پولدار نبودیم، اما چیزهایی داشتیم)، هنوز خاطرۀ یک کودکی فقیرانه برایم مانده، در حالی که والدینم بورژوا بودند. مایلم بگویم خانوادۀ اشتباهی نصیبم شده بود. فکر نمیکنم مناسب من بود.
پدرم مرا دوست نداشت، این را مطمئنم. فکر میکنم از من متنفر بود. نمیخواست پول خرج من کند. همیشه دنبال بهانهای بود مرا دست مستخدمیناش بسپرد تا تنبیه کنند. مرد سختی بود، خیلی کینهتوز. با همه کجخلقی میکرد، به همین خاطر هیچ دوستی نداشت. پرخاشگر بود … حرامزادۀ پیر. […] دقیقا به همین دلیل هیچوقت اسبها را نقاشی نکردم. فکر میکنم حیوان خیلی قشنگی است، اما خاطرات کودکیام کاملا منفی هستند و اسب اضطراب و تشویشی دور را دوباره در من زنده میکند. […] اما در عین حال یادآور پدرم است، که آدمی با روان پریشان بود. او مرا دوست نداشت، و من هم او را دوست نداشتم. هرچند احساس خیلی مبهمی بود، […]. آن موقع نمیدانستم چطور احساساتم را بیان کنم. فقط عواقب آن را درک میکردم، […].
فج: عکاسی چه نقشی در کار تو داشت؟
فب: همیشه به عکاسی خیلی علاقه داشتهام. به عکسها بیش از نقاشیها نگاه کردهام. چرا که از خودِ واقعیت، واقعیترند. وقتی شاهد اتفاقی هستیم، اغلب قادر نیستیم جزییات را توضیح بدهیم. در بازجوییهای پلیس، هر شاهدی دیدگاه متفاوتی از حادثه دارد. وقتی به تصویری نگاه میکنی که حادثهای را نمادین میکند، میتوانی در ذهنت آن را مرور کنی و به شکل عمیقتری آن را تجربه کنی و با شدت بیشتری درکش کنی. به نظر من، عکاسی، یک حادثه را به شیوۀ روشن و مستقیمتری منعکس میکند. تامل به من اجازه میدهد برداشت خودم از حقیقت را تصور کنم و تصویری که از این حقیقت دارم مرا به کشف ایدههای دیگر راهنمایی میکند، و الی آخر … کار من بدل به زنجیرهای از ایدهها میشود که به واسطۀ تصویرهای مختلفی که به آنها نگاه میکنم و اغلب همراه با سوژههای متضاد تثبیت میشوند، ایجاد شده است. به دنبال ایدهای هستم که تصویری در مقایسه با دیگری در اختیار میگذارد.
از نگاه کردن به تصاویر لذت میبرم چرا که دربارۀ نقاشی به شیوۀ بازنمودی وسواس دارم، بنابراین لازم است فرمها و فضاهای بازنمودی را ببینم. این کار لحظهای را فرادستم میگذارد، اما از روی عکس کپی نمیکنم مگر چندتایی از شخصیتهای ادوارد مایبریج که آنها را در نقاشیهایی مثل کودک افلیج یا کشتیگیرها جا دادهام. شبیه آشپزی است. (زمانی در یک رستوران سرآشپز بودم) سبزیجات را با هم مخلوط میکنید، طعم هر کدام را جداگانه میدانید، اما مخلوط شدن سبزیجات و گوشت، مخلوط مولکولهای مختلف، مزۀ کاملا متفاوت و دیگری تولید میکند. هر هنری لازم است از تصاویر استفاده کند، به جز، من فکر میکنم، موسیقی.
تصویرهای چاپیای از نقاشیهایم همه جای آشپزخانهام هستند، اما دیگر آنها را نمیبینم. آنهایی که در کارگاهم هستند به من کمک میکنند تا جزییات تصاویرِ دیگر را تصور کنم. کتابهای مصور، مجلات و عکسها هم هستند. من به آنها میگویم مواد و مصالحِ تخیل. احتیاج دارم چیزهایی را تجسم کنم که مرا به فرمهای دیگر راهنمایی میکنند، مرا هدایت میکنند فرمهای دیگری را تجسم کنم که باز مرا به شکلها یا سوژهها، جزییات و تصاویر دیگری هدایت میکنند که بر روی سیستم عصبی من تاثیر میگذارند و ایدۀ اولیه را دگرگون میکنند. این دربارۀ کتابهایی که میخوانم یا فیلمهایی که میبینم هم صادق است. فکر میکنم دربارۀ همه هنرمندان همین طور است. پیکاسو مثل اسفنج بود، از همه چیز استفاده میکرد. من مثل مرغ دریاییام: هزاران تصویر را مثل ماهی میبلعم، و بعد آنها را روی بوم تف میکنم.
منبع اصلیِ اطلاعات بصریِ من، مایبریج است، عکاس اواخر قرن نوزدهم که حرکت انسان و حیوانات را عکاسی میکرد. نتیجۀ کار او دقتی باورنکردنی دارد. او یک فرهنگ لغتِ بصری خلق کرد، نوعی فرهنگِ لغت متحرک. همه چیز توی آن هست، ثبتشده، بدون جانبداری، بدون صحنهپردازی، شبیه دائرهالمعارفی از تصاویر متوالی از امکانات حرکتیِ انسان و حیوانات. برای من، که هیچ مدلی ندارد، این عکسها یک منبع باورنکردنی از الهام هستند. این تصاویر به من کمک میکنند ایدههایی برای خلق آنها پیدا کنم. به تصاویرِ خیلی متفاوت، خیلی متضادی، نگاه میکنم و جزییاتی از آنها را به خاطر میسپارم، مثل آدمهایی که از بشقاب بقیه میخورند. وقتی نقاشی میکنم، دلم میخواهد تصویری را که در ذهنم به آن پر و بال میدهم بِکِشم، و این تصویر خودش را تغییر میدهد. از دوست عکاسی هم خواستم از مردان در حال مبارزه عکاسی کند، اما فایده نداشت. مردم همیشه فکر میکنند من حرکت را مستقیماً از روی عکسها نقاشی میکنم، اما این کاملاً اشتباه است. من چیزی را که میکِشم، ابداع میکنم. بهعلاوه، این اغلب خیلی در تضاد با حرکت طبیعی است. من همچنین بر اساس عکسهای مایبریج با استفاده از تصاویر مردانی که مبارزه میکردهاند، مردان را در حال مهرورزی نقاشی کردهام. […] یک نقاش در مقابل بومش تنهاست؛ این تخیل اوست که خلق میکند، و اگر نیاز به غنی کردن و تقویت تصاویری باشد که میبینید یا ابداع میکنید، برانگیختگی جسمانی این کار را میکند. با تخیل کردن، همۀ تابوها را میشکنید، و هر چیزی ممکن میشود. […]. من کتابهای رابرت مَپِلتوُرپ را دیدهام. آنها جالباند، اما خیلی گرافیکیاند، خیلی تجسمی هستند. شما هیجانی را که فقط از یک تصویر بیپروا ناشی میشود از دست میدهید. زیبایی، دشمن درآمیختنِ بدنهاست.
[…]
بنابراین تابلوهای خیلی بیپروایی ساختهام، اما آنها را از بین بردهام. برایم خیلی آسان بود. برای یک نقاش، لحظات تخیلِ برانگیختگیِ جسمانی میتواند منجر به نقاشیهایی شود که اغلب خیلی پیشپاافتادهاند، و وقتی آن برانگیختگی محو میشود، درمییابید که اتفاقی در آنها نیفتاده. شبیه مواد روانگردان است. وقتی بالایی، نتیجۀ کارت به ندرت چیز باکیفیتیست: خیلی چیزها از بیرون در آن راه پیدا کردهاند. و خیلی چیزهای بیرونی سیستم عصبی تو را مختل کردهاند، و نتیجه اغلب ناامیدکننده است.
فج: به چه چیزی اعتقاد داری؟
فب: به خودخواه بودن اعتقاد دارم. فقط خودم را دارم که به آن فکر کنم. کسی از خانوادهام باقی نمانده و تعداد خیلی کمی از دوستانم هنوز زندهاند. و یک نقاش با مصالح انسانی کار میکند، نه با رنگها و قلمموها. افکار اوست که وارد نقاشی میشوند. اما من انتظار هیچ قطعیتی را در زندگی ندارم، به هیچ چیز اعتقادی ندارم، […]، نه به اخلاقیات، نه به موفقیت اجتماعی، … فقط به لحظۀ حاضر اعتقاد دارم، البته اگر نبوغی در آن باشد. به توپِ چرخانِ میز قمار یا به هیجاناتی که وقتی آنچه روی بوم منتقل میکنم خوب از کار درمیآیند تجربهشان میکنم، اعتقاد دارم. من کاملاً بیاعتقاد و بیاخلاقم، و اگر نقاش نشده بودم، دزد یا جنایتکار میشدم. نقاشیهایم در مقایسه با خودم خشونت کمتری دارند. شاید اگر کودکیِ شادتری داشتم، دستههای گل نقاشی میکردم.
فج: بسیاری فکر میکنند تو و پیکاسو، مهمترین نقاشان این قرن هستید.
فب: مزخرفاتِ سلبریتی! به جای آن که سربازهای گمنامی باشیم در اوج شهرت میمیریم. و در دنیای کوچک هنر همیشه چرند میگوییم. شاید نقطۀ اشتراکمان این حقیقت باشد که زندگی را بیش از هر چیزی دوست داریم. اما پیکاسو همه چیز را ابداع کرد. پس از او، دیگر بدون فکر کردن به او نمیتوانیم نقاشی کنیم. شهرت اهمیتی ندارد، فقط از آن جهت مهم است که لازم است کسی زندگی کند و نقاشیهایش را بفروشد. و همیشه، در همۀ ما، میل به بهترین بودن وجود دارد. بنابراین، این غرور و خودخواهی وجود دارد، چرا که کارِ شما، خودِ شماست. شمایید که خودتان را میفروشید: استعداد، غریزه، و تکنیکهایتان را. هزاران نقاش وجود دارند، اما فقط تعداد کمی از آنها برگزیدهاند. حتی اگر کسی از خودش دفاع میکند، همچنان میخواهد از خودش چیزی باقی بگذارد که وارد تاریخ هنر شود. این غرور و خودپسندیست، نیروی پیشبرندۀ هنرمندان. هنرمندان خیلی مغرور هستند. ما همیشه فکر میکنیم نقاشیهایی خلق میکنیم که انقلابی در هنر نقاشی ایجاد خواهد کرد، و همین ما را به جلو میرانَد. هنرمندان هرگز از مغرور بودن دست نمیکشند.
فج: از سنتها متنفری؟
فب: هرگز به چیزی تعلق و دلبستگی نداشتهام. نه به مُد، نه به محدودیتها، نه به هیچ چیزی. به اندازۀ کافی خوششانس بودهام مجبور نباشم، اما این بخشی از شخصیت من است که از زندگی اجتماعی، از اجبارها، امتناع کنم و آدمهای ساده را به آدمهای فرهیخته ترجیح بدهم. و بخت با من یار بوده که لازم نشده خودم را به هیچ شکلی وادار به مصالحه و سازش کنم. شاید، به خاطر آن که مثل بقیۀ مردم به مدرسه نرفتهام، قوانین مخصوص خودم را ابداع کردهام که به مذاق خودم خوش میآید و بیش از همه مناسب خودم هستند.
همچنین فکر میکنم شخصیت سختی دارم. آدم آزاردهندهای هستم. حقیقت را میگویم حتی اگر ناراحتکننده باشد. عذرم موجه است که نوشیدنی را دوست دارم، و وقتی کلهام داغ میشود، چیزهای بیمعنیِ زیادی میگویم؛ اما چون عذرم موجه است، بیشترین استفاده را از آن میبرم. همۀ ما زندانی هستیم، همۀ ما زندانیِ عشق، خانواده، کودکی، و شغلمان هستیم. عالمِ آدمی در تضاد با آزادیست، و هر چه پیرتر میشویم، حقیقتِ آن آشکارتر میشود. من آدم خوشبین بیچارهای هستم. خوشبین، چرا که روز به روز زندگی میکنم، طوری که گویا هرگز نخواهم مرد. و بیچاره، به خاطر آن که ایدۀ عالی و مثبتی دربارۀ نوع بشر به طور کلی، و دربارۀ خودم به طور اخص، ندارم.
فج: نگاهت به جهان چیست؟
فب: از آغاز تاریخ، نمونههای بیشماری از خشونت انسانی داشتهایم، حتی در قرنِ خیلی متمدنِ حاضرمان. بمبهایی درست کردهایم که میتوانند سیارهمان را هزاران بار منفجر کنند. یک هنرمند به طور غریزی همۀ اینها را در کارش منعکس میکند. غیر از این نمیتواند انجام دهد. من یک نقاش در قرن بیستم هستم: در کودکی، جنبش انقلابی ایرلند، شین فِین (Sinn Fein)، را دیدهام و جنگها، هیروشیما، هیتلر، اردوگاههای مرگ، و خشونت روزانهای که در تمام زندگیام تجربه کردهام، را از سر گذراندهام. و بعد از همۀ اینها از من میخواهند دستههای گل صورتی نقاشی کنم … اما این دغدغۀ من نیست. تنها چیزی که توجه مرا جلب میکند مردم است، حماقت آنها، راهورسمشان، غم و اندوه آنها، هوشِ باورنکردنی، و کاملاً تصادفیشان، که سیاره را درب و داغان کرده، و شاید یک روز آن را نابود کند. من آدم بدبینی نیستم. طبیعت من به نحو عجیبی خوشبینانه است. اما آدم صریحی هستم.
فج: آیا مرگ برایت دغدغه است؟
فب: بله، به شدت. یک روز، وقتی ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم، سگی را دیدم که مدفوع میخورد و آن لحظه دریافتم که روزی خواهم مرد. فکر میکنم لحظۀ سختی در زندگی آدمی وجود دارد. لحظهای که کشف میکنی جوانی ابدی نیست. آن روز این را فهمیدم. به مرگ فکر کردم، و از آن به بعد، هر روز به آن فکر میکنم. اما این مانع از آن نمیشود که حتی در این سن از شیطنت دست بکشم، گویی همه چیز هنوز در دسترس است، گویی زندگی دوباره از نو شروع خواهد شد، و اغلب وقتی غروبها بیرون میروم طوری رفتار میکنم که انگار ۵۰ سالهام. باید بتوانی نیروی محرک را عوض کنی. این مزیت هنرمندان است، آنها سن ندارند. شور و اشتیاق دوام میآورَد، و شور و آزادی فریبندهاند. وقتی نقاشی میکنم، دیگر سنی ندارم، تنها چیزی که وجود دارد لذت یا دشواریِ نقاشیست.
فج: دوست داری چطور بمیری؟
فب: سریع.
(این مقاله در ۱۴ ژوئن ۲۰۰۳ در روزنامۀ ایندیپندنت منتشر شده است.)